نوشته های دو برف ندیده ی محترم(!)
بى قرار وملتهب كنار خاك باران خورده نشستم و روى ذرات پوستم بى قرارى اون رو هم احساس ميكنم.
ميخوام فرار كنم؛ ميخوام رها بشم از اين همه عدد ورقم به هم پيوسته.
تك تك سلول هام دارن داغ ميشن... ميخوام اين جا نباشم.
دونه هاى سفيد برف دارن صدام ميكنن و ... وحالا به جبر اعداد؛ داخل زندان علم محبوس شدم...نميخوام نه حوصله ى هواپيماى كج و معوج روى تخته رو دارم،نه حوصله ي اين همه حرف يونانى رو:Δ Θ Π Σ
من از طبيعت زاييده شدم ... بى قرارم...واي...ميخوام برم بيرون...
هرچند جسم بى مقدار وپرمحدوديت من حق خروج ازا اين تخته چوب هاي رنگ شده رو نداره...فقط يه
راه: توهم...تصور... حالاديگه من از كلاس بيرونم...دارم روى خط كشى هاى زمين واليبال قدم ميزنم.
سرم رو بالا ميگيرم و دنبال ميكنم حركت تك تك دونه هاى ترد وسرد برف رو; هركدوم كه ميرسن و روى پالتوى سياهم، مثل نگين مينشينند رو ميبوسم وبعد وجودش رو با وجودم يكى ميكنم...
توى اين شب وروز برفى...يعنى ماه چ شكلى ميشه...
خيلي وقته ماه رو زير برف نديدم... ميخوام امشب زير برف باماه قدم بزنم...
باهاش حرف بزنم وبهش بگم برف خيلى بهش مياد
۰۰خاک باران خورده:این دو خط رو از ته وجودم آرزو کردم....آه..
دوباره صدای معلم چنگ میندازه به افکار نقره ای و برفیم و دوباره پشت همین میز های خط خطی ام....
هااااااا........
توهم میزدم مثلا...اما..اما.. مگه توی این شهر با ساختمان های له و په مگه ماه هست.... دلم برای شمال و پشت بوم تکش(!) توی روستا و مهم تر از همه اون ماه نقره ایش تنگ شده...
هرچند اون جا برف نمیاد.. اما خب بارون ریز رزش...مثل اکلیل های منجمد هم قشنگه...
...
...
...
د...برف بند اومد از بس چرت و پرت نوشتم من دیوانه.....
---->خاک باران خورده
از پشت پنجره های بسته، از لابه لای نرده های آهنی سبز رنگ، با حسرت به بیرون نگاه می کنم. به دانه های برف... دلم پرواز می کند... توی هیاهوی هوس انگیز این دانه های سفید پر از نظم دلربا... هوس برف بازی و راه رفتن زیر این شکوه بی پایان رهایم نمی کند!
اما باید سر کلاس فیزیک بنشینم و در حالی که روحم بین برف دانه ها نوسان می کند، تظاهر به گوش دادن به نوسان های فیزیکی کنم!
هنوز لذت پیاده روی صبج تا مدرسه زیر زبانم مانده...
حتی گذر از خاطرات هم مزه ی زبانم را تلخ که نکرد هیچ کمی هم چاشنی ترش به آن اضافه کرد...
یک طعم ملس...
حتی خواب دیشب هم مهم نیست...
و نه حتی حرف هایی که گاهی توی گلویم گیر می کنند و بالاخره قورتشان می دهم...
کاش می شد از این کلاس رها شوم...
بروم زیر آسمان و دانه دانه برف را با تمام وجود لذت ببرم! مزه مزه کنم! بر دامن بگیرم!
کجای دنیایی؟
تو هم بارش شادی ها را حس می کنی؟!
آهای با توام! مزه مزه می کنی؟!
ماه پیشونی! خاک مثلا باران خورده!
لذت ها را از دست نده....این احساسات دوست داشتنی را در آغوش بگیر....!
کاش شب بود...
کاش برف بود....
کاش ماه هم بود....
کاش می شد....
خدایا شکرت... شکرت به خاطر این همه احساس دوست داشتنی که اطرافم می بارد...!