نوشته های دو برف ندیده ی محترم(!)

------->دختر مهتاب

 

بى قرار وملتهب كنار خاك باران خورده نشستم و روى ذرات پوستم بى قرارى اون رو هم احساس ميكنم.


ميخوام فرار كنم؛ 
ميخوام رها بشم از اين همه عدد ورقم به هم پيوسته.

تك تك سلول هام دارن داغ ميشن... ميخوام اين جا نباشم.


دونه هاى سفيد برف دارن صدام ميكنن و ... وحالا به جبر اعداد؛ داخل زندان علم محبوس شدم...نميخوام
نه حوصله ى هواپيماى كج و معوج روى تخته رو دارم،نه حوصله ي اين همه حرف يونانى رو:Δ Θ Π Σ



من از طبيعت زاييده شدم ... بى قرارم...واي...ميخوام برم بيرون...

 

 هرچند جسم بى مقدار وپرمحدوديت من حق خروج ازا اين تخته چوب هاي رنگ شده رو نداره...فقط يه

 راه:
توهم...تصور... حالاديگه من از كلاس بيرونم...دارم روى خط كشى هاى زمين واليبال قدم ميزنم.

سرم رو بالا ميگيرم و دنبال ميكنم حركت تك تك دونه هاى ترد وسرد برف رو; هركدوم كه ميرسن و روى پالتوى سياهم، مثل نگين مينشينند رو ميبوسم وبعد وجودش رو با وجودم يكى ميكنم...



توى اين شب وروز برفى...يعنى ماه چ شكلى ميشه...

خيلي وقته ماه رو زير برف نديدم... ميخوام امشب زير برف باماه قدم بزنم...

 باهاش حرف بزنم وبهش بگم برف خيلى بهش مياد

۰۰خاک باران خورده:این دو خط رو از ته وجودم آرزو کردم....آه..

دوباره صدای معلم چنگ میندازه به افکار نقره ای و برفیم و دوباره پشت همین میز های خط خطی ام....

هااااااا........

توهم میزدم مثلا...اما..اما.. مگه توی این شهر با ساختمان های له و په مگه ماه هست.... دلم برای شمال و پشت بوم تکش(!) توی روستا و مهم تر از همه اون ماه نقره ایش تنگ شده...

هرچند اون جا برف نمیاد.. اما خب بارون ریز رزش...مثل اکلیل های منجمد هم قشنگه...

...

...

...

د...برف بند اومد از بس چرت و پرت نوشتم من دیوانه.....

 

 ---->خاک باران خورده

از پشت پنجره های بسته، از لابه لای نرده های آهنی سبز رنگ، با حسرت به بیرون نگاه می کنم. به دانه های برف... دلم پرواز می کند... توی هیاهوی هوس انگیز این دانه های سفید پر از نظم دلربا... هوس برف بازی و راه رفتن زیر این شکوه بی پایان رهایم نمی کند!

اما باید سر کلاس فیزیک بنشینم و در حالی که روحم بین برف دانه ها نوسان می کند، تظاهر به گوش دادن به نوسان های فیزیکی کنم!

هنوز لذت پیاده روی صبج تا مدرسه زیر زبانم مانده...

حتی گذر از خاطرات هم مزه ی زبانم را تلخ که نکرد هیچ کمی هم چاشنی ترش به آن اضافه کرد...

یک طعم ملس...

حتی خواب دیشب هم مهم نیست...

و نه حتی حرف هایی که گاهی توی گلویم گیر می کنند و بالاخره قورتشان می دهم...

کاش می شد از این کلاس رها شوم...

بروم زیر آسمان و دانه دانه برف را با تمام وجود لذت ببرم! مزه مزه کنم! بر دامن بگیرم!

کجای دنیایی؟

تو هم بارش شادی ها را حس می کنی؟!

آهای با توام! مزه مزه می کنی؟!

ماه پیشونی! خاک مثلا باران خورده!

لذت ها را از دست نده....این احساسات دوست داشتنی را در آغوش بگیر....!

کاش شب بود...

کاش برف بود....

کاش ماه هم بود....

کاش می شد....


خدایا شکرت... شکرت به خاطر این همه احساس دوست داشتنی که اطرافم می بارد...!

تنهايى

--->خاك باران خورده

 او تنها بود... تنهاى تنها... ديوانگى، آرامش، احساس، منطق، عشق، تنفر، مهربانى، شادى، غم، ... همه رفته بودند...

 او مانده بود و خودش و خودش و خودش...

مثل خلاء... قلبش كم كم از تپش مى ايستاد...

 لحظه لحظه ضربان ها كندتر از قبل... با هر ضربان گويى روحش به اوج پرواز مى كرد و دوباره به قعر وجودش پرتاب مى شد...

هيچ احساسى نداشت... مثل پوچى... مثل مرده اى متحرك...

حتى نمى خواست در برابر خاموش شدن ضربان هاى قلبش مقاومت كند... منتظر بود...

منتظر مرگ... اما انگار مرگ هم او را نمى خواست...

 ناگهان قطره اى صورتش را نوازش كرد و بعد قطره اى ديگر... بارش لحظه به لحظه سريع تر مى شد... و به دنبال آن ضربان جان مى گرفت...

 صورتش را بالا گرفت و... قطرات صورتش را نوازش مى كردند و گويى دست خدا روحش را...

خدا را فراموش كرده بود...

او تنها نبود...! هيچ وقت!!!

باران

----->دختر مهتاب

Smsدخترمهتاب به زندايى: باران ميبارد به حرمت کداممان، نميدانم!
من همين قدر ميدانم باران صداى پای اجابت است و خدا با همه جبروتش دارد ناز ميخرد،
نياز کن ...

 

جواب زندايى: دعای باران چرا...؟؟ دعای عشق بخوان..این روزها دلها تشنه ترند تا زمین، خدایا کمی عشق ببار..

 

آره خدا عشق ببار به حرمت آنكه عزيزتر است!به حرمت آنكه تشنه تر است! خدايا كمى فقط كمى: عشق ببار

كودكانه هاى دختر مهتاب

ادامه نوشته

---->دخترمهتاب دخترك باديدن قلعه بازى هاى توى
ادامه نوشته

يه شب بارونى

---->دخترمهتاب دخترك باديدن قلعه بازى هاى توى پارك دويد طرفش اما مگه با بوت هاى لژ دارش ميتونست بدوه؟:-( ادامه در ادامه مطلب باهمان رمزقبلى
ادامه نوشته

عطر فرانسوى

---->دخترمهتاب
ادامه نوشته

دو دیوانه با هم!

---> دختر مهتاب

 

Some times I’m lonely; Some times I feel lonely!

Some times Him happy; Some times I say repetitive “I’m happy”!

Some times I want to cry; & I can’t!

Some times I want to be happy; but my eyes are crying!

Some times really I want to do a special work; but my hands are unable! & Some times they do… before let me!

Some times I research to find moon & It’s not on the sky!

Some times Even I don’t think about that & it’s shown to me; When I’m not ready!

Am I crazy? oOoh!

 

--->خاک باران خورده 

گاهی وقتا وسط این همه شادی، خوشی، بی غمی، درس؛ دوستی، مشغله و دل مشغولی های نسبتا دوست داشتنی روزانه، یه حفره، ناگهانی، از نا کجا آباد زیر پات سبز می شه. غافلگیر می شی. نمی دونی چی کار کنی. یه حفره سیاه، ترسناک، غمناک و چندش آور!!! متوقف می شی. زمان از دستت می ره... فرار می کنه و تو جا می مونی. ایستادی... مردد... لرزان... می ترسی... می تونی بپری آیا؟... توقف کردن بیشتر از این ممکن نیست... دنیا داره می ره و هنوزم مرددی... یه نفس عمیق... یه کم می ری عقب، خیز بر می داری، آماده... حالا....... یه پرش بزرگ................. و یه نسیم خنک که صورتت رو نوازش می کنه... مثل پرواز... و وقتی پاهات زمین رو لمس می کنن احساس آرامش مثل یه دریاسرازیر می شه توی تمام وجودت...... و دوباره بر می گردی به زندگیت...

به شادی ها، خوشی ها، بی غمی ها، درس ها، دوستی ها، مشغله ها و دل مشغولی های نسبتا دوست داشتنی روزانه...!!!

 

پ.ن:وقتی دو دیوانه با بی حوصلگی تمام کنار هم سر کلاس نشسته اند و بی خبر از حال هم روی کاغذهایی که به خاطر امتحان ناگهان کنسل شده از دفتر جدا شده اند، ذهنشان را خالی می کنند نتیجه همینی می شود که ملاحظه فرمودید!!!

خوشا شيراز و...

------>دخترمهتاب سلام!1سلام پراز هيجان پر از حس خوب پراز احساس غرور غرور هخامنشى غرور به ايراني بودن آه بعد يك هفته سفر بعد ديدن اصفهان وگشت گذار توشيراز و سيرو سياحت تو راه و آب بازى تو آبشار مارگون و شكستن كله وقت جوگيري بالاخره برگشتيم تهران! بعدأ شايد بيشتر نوشتم فعلأ از هرچه بگذريم سخن فردوسى پور خوش تر است! شب خوش ٢٣:٢٣ دوشنبه

آهى به قدمت تاريخ

---->دخترمهتاب فكركنم ماه اولش يه تيكه بوده از زمين، همه دوستش داشتن ميپرستيدنش اما ماه يه روزى عاشق ميشه عاشق چى نمىدونم.اما ميدونم انسان هاكه مفهوم عشق نمىدانستند، ماه را به خيالشان تبعيد كردند به آسمان. ماه از دورى زمين كم نورشد. احتمالأ روزهايىهم هدف تيراندازى آدم هايى بوده كه بعد از محافظت از ابوالهل ديگه سيبل خوبى بهتر از ماه پيدا نكردن! اين رو از سوراخ هاى روش فهميدم. حالا بعد مدت ها وقتى آدم ها معنى عشق رو فهميدن، تازه متوجه اشتباه وحشتناكشون شدن! اما ديگه دير شده بود:-( واسه همينه كه وقتى انسان ها ماه رو ميبينن يه"آه " ميكش از ته دل. اين آه قدمت باستانى داره

دزدى دخترمهتاب از جبران خليل

----------->دختر مهتاب

 چشم يك روز گفت: <من درآن سوى اين دره ها كوهى را ميبينم كه ازمه پوشيده است،اين زيبا نيست؟>

گوش لحظه اى خوب گوش داد"سپس گفت: پس كوه كجاست؟من كوهى نمیشنوم!


آنگاه دست درآمدو گفت: من بيهوده ميكوشم آن كوه را لمس كنم،من كوهى نمي يابم. بينى گفت: كوهى دركار نيست.من اورا نمیبويم. آنگاه چشم به سوى ديگر چرخيد،و همه درباره ى وهم شگفت چشم گرم گفت وگو شدندو گفتند: اين چشم يك جاى كارش خراب است.

 

كتاب ديوانه، جبران خليل جبران بخش: چشم chashm

------------------------------------


چه ملموس است نوشته هاى اين مرد مسيحى ▲

تو رو قسم به شعاع هاى طلائى خورشيد نظر بديد پوسيديم○

خدا براى بنده اش كافى است...

---->دخترمهتاب واى خدا چه شب عجيبيه! چه قدر... نمىدونم چى بگم فقط مو به تن آدم سيخ ميشه؛ آخه تو همين شباس كه تقدير آدمو مينويسن واسه يك سال خدايا ميخوام دعا كنم برا خونواده ى خودم مامان،بابا،سيامك خانواده ى خاك باران خورده براىهمه ى دوستام وخانواده هاشون همه ى اون هايى كه ميشناسم و نميشناسمشون خدايا ميخوام واسه ماه خودم دعاكنم براى استاد ناصرىو خانوادش براى همه اونهايى كه به گردنم حق دارند آه خدايا واسه هممون خوب بخواه اصلأ خدايا براى هممون خودت رو ميخوام. ... خودت گفتى: خدابراى بنده اش كافى است. به كفايتت، به رحمتت قشنگ تر:به خودت ايمان دارم خدا! خدايا خدايا نمىخوام ديگه حرف بزنم. فقط ميخوام زمزمه كنم خدا خدا خدا خدا خدا ببخش ببخش ببخش ببخش خدايا دوستت دارم دوستت دارم

خدا...

---> خاک باران خورده

از لابه لای صفر و یک هایی که جهان را پوشانده اند و از میان روزنه ی کوچکی که به زحمت یافته ام به بیرون از جهان نگاه می کنم.

به عرش خدا...

دستم را به سختی بیرون می آورم ولی ریسمانی نمی یابم برای چنگ زدن...

آویز الله م را بیشتر به خودم می فشارم و به سوی قرآن می دوم...

و قرآن این آیه را پیش رویم می گذارد:

«الله لا اله الا هو لیجمعنکم الی یوم القیامه لا ریب فیه و من اصدق من الله حدیثا»

.... کیست که از خداوند راستگو تر باشد؟

شاپرک دیوانه...

بیشتر اوقات دلم برای تنهایی تنگ می شود.تنهایی ای که فقط  بنشینم و از سکوت لذت ببرم.... خنده دار است....... گاهی توی اتاق خیالی ذهنم، روی تختم می نشینم و شاپرک خیالم را پرواز می دهم.... می فرستمش به سرزمین خیال.......

به آسمان ها... دریا... جنگل... رود... ستاره ها... ماه.... زمین... گاهی توی ذهن انسان های زمینی... و گاه هم موجودات آسمانی... پرواز  زیباست... حتی توی خیال... روی ابرها می پرم... آرام روی ماه قدم می گذارم... داخل  نور مطلق ستاره ها غرق می شوم... پاکی انسان های خوب را زیر زبانم حس می کنم... احساسات انسان هایی که خوب مطلق نیستند را لمس می کنم... روح آدم های به ظاهر نازیبا را در آغوش می گیرم... به همراه کودکی انسان های نه چندان خوب کودک می شوم.........

شاپرک خیالم را به سختی با دست می گیرم و بین دو دستم نگه می دارم.... چه خیال سرکشی...! لحظه ای آرام نمی گیرد!! همان طور که در دست نگاهش داشته ام سرم را روی زانوهایم می گذارم و چشم هایم را می بندم... آرامش و سکوت.... فارغ از دنیا و خیالات و همه چیز و همه چیز... گاهی تهی بودن لازم است... گاهی دوست دارم هیچ باشم... هیچ و هیچ..........................

دست هایم را آرام باز می کنم تا شاپرک را رها کنم... از قفس آزاد شده و به سرعت دور می شود... دوباره می پرد به سرزمین خیال... باید یادش بدهم که گاهی هم به سوی دنیای واقعی پر بکشد!!!

سخت است اما.... !!!!

 پ.ن1 :چه ماه خوبیه... خدا آغوششو بار کرده برای همه... امیدوارم جانمونم....

ماه خدا مبارك

----->دخترمهتاب

 خدايا... کمکم کن ديرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بيشتر فرصت دهم...

*رمضان ماه فرصتها مبارک و پربار باد. :-D

بدون شرح

---->دخترمهتاب صبركن سهراب! قايقت جادارد؟! من هم ازهمهمه ي این شهرشلوغ بيزارم...

وابستگی شدیدبه دریا

---------------->دختر مهتاب
خیلی وقت بود که فقط نگاهش میکردم...
فقط نگاه...
ساعت ها مینشستم و خیره میشدم بهش...
به اون آبی بیکران خیره میشدم و اونوقت آرامش بود که مثل یک اکسیر جادویی تمام وجودم را در بر میگرفت...
دیگه معتاد شدم...
معتاد اون لحظه های ناب...
لحظه هایی که دیگر حتی بزرگترین توده های غم تبدیل به فضاهای مجازی میشدند...
انگار همه تنها یک خواب بد هستند...
همون لحظه که یادت می افته چقدر شادی..
همون لحظه که دلت میخواد با تک تک آدم های با عینک یا بی عینک / با نقاب های رنگارنگ یا با کلاه های عجیب
 غریب/بدون روسری یا حتی با چادر های رنگی/ با همه ی آدم هایی که با چند متر فاصله از خط خیسی شن ها رد میشن
 و مراقبن که یه وقت خیس نشن...
حتی اون آدم های مغروری که یه عینک آفتابی بزرگ که حتی مارک پلیس روشو نکندن زدن به چشمشون،
گوشی اندازه ی کنترل تلویزیونشون رو با افاده گرفتن یه دستشون و سوئیچ ماشینشون که به اون دستشون دادن و با افاده یه
 جوری گرفتن دستشون تا برق آرم بنز نقره ایش چشاتو از کاسه در بیاره...
دلم میخواد با تک تکشون حرف بزنم...
دلم میخواد یه لحظه  بیخیال سن و قو و قواره بشمو برم پیش اون بچه های کوچولویی که موهای خیشون رو آروم با دست
 های شنیشون کنار میزنن تا مزاحم رویای قصر شنیشون نشه!!!
دوست دارم اهمیت ندم که شلوارمو نمک ماسه ها خراب میکنه...بشینک کنارشون و تو ساختن ماسه ها همراهیشون کنم..
انگار میترسم ...
میترسم از جدا شدن از دنیای کودکانه...
وحشت دارم از وقتی که یه بچه جلوم بایسنه و بهم بگه شما آدم بزرگ ها هیچی نمی فهمید..
میترسم از آدم بزرگ خطاب شدن...
اونور تر چند نفر دور هم ایستادن و والیبال بازی میکنند...
چه ماهرانه...
دلم تنگ میشود...برای خاک باران خورده...برای گروه خودمون...
اگر آن ها هم بودند...ساحل رو زیر و رو میکردیم...
اما اینبار هم تنهایم...
مثل همیشه....
من...ماه...دریا....آدم ها...خـــــــــــــــــــدا....

نمیخوام از این لحظات دل بکنم!!انگار من به همین جا تعلق دارم
به گرمای سوزان آفتابش
به سرخی جادویی غروبش
به نور نقره ای مهتاب
به ستاره ی شهاب سنگی که برای اولین بار دیدمش
به این مردم با ژست های عجیب غریبشان....
میخواهم تا آخر همین جا بمانم...
کاش...

قهقهه های اشک آلودم...!

----> خاک باران خورده

گاهی اوقات خنده ام می گیرد.. خنده ام می گرد از این دنیا، از آدم هایش، از اتفاق هایش، از غم هایش، از مشکلاتش و بیش از همه از خودم... از خود دیوانه ام! آنقدر خنده ام می گیرد که می خواهم گریه کنم. و چه قدر جالب می شوم آن زمانی که اشک بریزم و قهقهه بزنم!! قهقهه ای از ته دل که کل دلم را زیر و رو کند و اشک هایی که دلم را آب پاشی کنند. و چه قدر دوست داشتنی خواهم شد با قلبی تمیز و زیر و رو شده... آن وقت می توانم قلب تمیز زیر و رو شده ام را در آغوش بگیرم... شاید هم مانند مدال افتخاری از گردنم آویزانش کنم... نه شاید بهتر باشد که روی میزی بگذارمش و ضربان هایش را تماشا کنم... اصلا بهتر است برش گردانم سرجای قبلش.. همانجا امن تر است... وقتی که قهقهه های پر از اشکم تمام شد... نه باید از این قهقهه ها عکس بگیرم... راستی می شود صدایش را هم توی عکس چپاند؟!... دلم را باید کمی گشاد کنم. آخر این مدت کمی تنگ شده بود.... آقدر تنگ که فضای درونش کمی بزرگتر از قلب یک مورچه بود. راستی مورچه ها هم قلب دارند؟ لابد دارند دیگر... اگر قلبشان برای کسی تنگ شود چه؟ یعنی ممکن است؟ لابد ممکن است دیگر... کاش یک مورچه بودم... نه! شاید هم آری... نمی دانم.... گاهی دلم می خواهد....

خداحافظ غروب

------------------->دختر مهتاب

چه حسی...وقتی که یکبار برای همیشه همه ی رویاهات رو میبینی که توی یه حصار سیمانی از دست میدی.
درست وقتی که آروم آروم از پله ها بالا میری تا بعد مدت ها دست های ماه رو توی دست هات بگیری ...
بی مهابا بهش لبخند بزنی...وقتی میخوای باورکنی این غروب،با همه  ی غروب ها تفاوت داره...
امروز دشت چهره ی دیگری دارد...
وقتی پا روی آخرین پله  میگذاری  و تمام عضله هاتو آماده کردی تا دستات رو با زاویه ی 180درجه  از هم باز کنی...
یه نفس عمیق بکشی و بعد با یه لبخند بشینی و رفتن خورشید رو ببینی و به اون سر دنیا بدرقه اش کنی؛
بعد رو بچرخونی و یه سلام از ته دل به ماه بگی...
وقتی حسابی جوگیر شدی...پا از روی آخرین پله بلند میکنی و روس سقف میذاری....
....
...
دو تا چشم زل میزنن توی چشات...سنگکوب میکنی..احساس میکنی با اون لبخند شبیه احمق ها شدی...
نمیدونی چیکار کنی...........اون بلوک سیمانی که مینشستی روش رو نگاه میکنی...دیگه خبری از نشستن نیست...چ
کاش میشد همون بلوک سیمانی رو برداری و به قول یکی <<دوبامبی>> بکوبی تو سر طرف...اه...
یه بغض گلوت رو میبنده...تو دلت آروم میگی خدا نــگهـداردشت، خدا نگهدار شالیزار،خدا نگهدار مهتاب...
میای تو پاگرد پله ها میشینی...دلت تنگ میشه واسه تمام اون شب ها...
انگار هیچ جاذبه ای بین سلول های بدنت وجود نداره...مثل یک انفجار اتمی... تمام سلول های بدنت میخواد از هم بپاشه
بغض...بغض...وای.کافیه گریه هم بکنی...با چشم های قرمزو...دیگه همه میفهمن چته...
نمی خوای به روت بیاری..
اگه میشد مثل همون قلمه ی شمعدونی که بابا آروم با بیلچه دورشو خالی کردو بعد با یه فشار از تو خاک در آورد گذاشت
توی گلدون...منم دور این خونه ی جدید رو که همه ی رویا های کودکانه رو ازم گرفته خالی میکردمو بعد میگذاشتمش
یه جای دور....

نباید به کسی بگم این چند روزه خیلی غمگینم.. از صاحب های خونه ی جدید متنفرم..بی آنکه بدانم کی هستند..
از آن دو چشم هم متنفر هستم..بی آکه بدانم متعلق به کدام یک از افرادی است که هر روز میبینم..
اصلا آشنا نبودند... هرچه بودند..مال هرکی بودند...قبل از اینکه حتی در خانه مستقر شود...
حتی قبل از اینکه کار را تمام کنند...بی هیچ حرفی...تنها با نگاه... اعلام کردند ((از این به بعد دشت حریم ماست...مهتاب مال من است...غروب دیگر نــــــــه!!))
شاید از این به بعد غروب را تنها در ساحل ببینم...شایددیگر دشت را از پایین ببینم...ولی این منم، دختر مهتاب.
بالاخره جایی برای خلوت با ماه پیدا میکنم..لبه ی دیوار..لای شاخه های درخت پرتقال پیر..
من به این راحتی ها تسلیم نمیشوم.....

خود درگيرىهاى دختر مهتاب

---->دخترمهتاب تن آدمى شريف است به جان آدميت/ نه همين لباس زيباست نشان آدميت اين شعر رو بايد رو يه كتيبه ى گنده ى سربى نوشت... بعد دو بامبى بكوبن تو سرمن؛همينجورى هم كه دارن ميكوبن هى تكرار كنن: جان آدميت/ نه همين لباس زيباست نشان آدميت...جان آدميت/ نه همين لباس زيباست نشان آدميت تا تلفظ صحيحشو ياد بگيرم و نگم: (نه!!همين لباس زيباست نشان آدميت!!!!!!) - - - - همه ى اين جا خالى ها سكوت شرم بود. ... مثل اينكه اين قصه ادامه دارد...

جو گرفتگی های دختر مهتاب

خیلی دلم براش تنگ شده بود!!

آخه خیلی وقته نرفتیم شمال تا آروم روی پشت بوم بشینم و نگاش کنم

اونقدر که چشام سنگین بشه یا وقتی داداشم از راه برسه و همه ی احساسات رو خط خطی منه!!!

بشینم و بی توجه به نگاه خیره ی مردها و زن های چکمه پوش که از سر شالیزار میان و با اون چشم های خستشون خیره میشن تا مطمئن بشن این که بالای پشت بوم خونه ی ماست((یا به قول خودشون و با اون لهجه ی شیرین::خونه ی تهرانی!!...چه اسمی!!!)) آدمیزاده و نه جن!!شایدم دزد!!

خب:

فعلا با همین عکس خوشم!!

راستی کی میدونه این خط هایی که رو ماههُ از یه نقطه شروع شده و مثل نصف النهار اونو یکه تیکه کرده چیه؟؟؟

نکنه آدمها اون جا رو خریدن و دیوار کشی کردن؟؟


پ.ن۱: میتونم حدس بزنم کی جواب سوالمو میده!!!

پ.ن۲: حالا حالا شمال برو نیستیم!!

پ.ن۳: با توجه به پ.ن۲ حالا حالا ها رو سر خاک باران خورده خرابم

پ.ن۴: چرا من با اینکه دیروز معاونمون حسابی حالمو گرفت اینقدر شادم؟؟؟(الکی خوشم؟؟) 

تبعیدگاه دوست داشتنی!!

---> خاک باران خورده

زمین... زمین... زمین...

زمین را دوست دارم با همه تنهایی اش... چرا تنهایی؟ نه یادم نبود، زمین تنها نیست... زمین ماه را دارد و خورشید و میلیون ها ستاره و ... را...

پس زمین را دوست دارم با همه ی رودها و دریاها و باتلاق ها و مرداب هایش...

با همه جنگل ها و بیابان ها و کوه ها و دشت ها و میدان های جنگ و باغ های صلح اش...

با همه ابرها و باران ها و برف هایش...

زمین را دوست دارم با هر آنچه که در دل دارد... با همه ی آنچه که در دل دارد...

با نقش لبخند ها و فسیل اشک هایی که در دل دارد...

زمین دوست داشتنی را با گرماهای محبت و سرماهای بی احساسی ساکنانش...

با همه یادگاری هایش... به خاطر آنکه هیچ چیزی را دور نمی ریزد...

زمین را دوست دارم چون وسیع است... چون زیباست... چون خاکی ست... چون سبز ست... چون آبی ست... چون خاکستری ست... چون سفید است... چون تنهاست... آه دوباره یادم رفت... شاید هم تنهاست... نمی دانم... مهم نیست...

زمین را دوست دارم با همه مرده هایش... با همه زنده هایش...

عاشق زمینم با همه ی آدم هایش ♥♥♥

و بیش از آن عاشق ماه م با همه باران ها و خاک ها و نور نداشته اش!

---->دخترمهتاب

منم دوستش دارم؛زمينمو باهيچ سياره اىعوض نميكنم. زمين جاييه كه خدا بعد بهشت انتخاب كرد تا عزيزترين مخلوقش(انسان) رو بفرسته اونجا! زمين جايى كه من توش متولدشدم. زمين جاييه كه خداوقتى نگاهش ميكنه لبخند ميزنه. خدايا دوستت دارم زمين سبز وآبي من توراهم دوست دارم.

شب آرزو ها

---->دخترمهتاب

 امشب شب آرزوهاس

 خدايا! مادر وپدر دخترمهتاب وخاك باران خورده رو سالم نگه دار,

آمين

 خدايا مهربونى خاك باران خورده رو هميشه مثل بارون تازه وباطراوت نگه دار.

آمين

خدايا؛حرف زدن سخته مهتاب از ميون اون همه ستاره كه يارش بودن فقط چندتاستاره داره؛ كمتر از انگشتاى دستاش, دستايى كه اشكاشوپاك ميكنن. مهتاب با همين ستاره ها خوشه؛اگه بشه گفت خوشه! خدايا ستاره ها رو ازش نگير

آمين

 خدايا نور نقره اىمهتاب و بوى خاك بارون خورده رو از آدما نگير

 آمين يا رب العالمين.


---> خاک باران خورده

شب آرزوها...

حتی اسمش هم دل آدمو قلقلک می ده... شایدم بهتره بگم دل آدمو می لرزونه...

امیدوارم همه مخصوصا دخترمهتاب به آرزوهاتون برسین... ♥

لبخند بزن...!

----> خاک باران خورده

دستم را در دهانم فرو می کنم و پایین و پایین تر می برم تا برسد به تکه گوشت تپنده... دستم را مشت می کنم دور قلبم.. می تپد و می تپد و می تپد ولی سرد است و خیس... دستم را محکم فشار می دهم تا نگهش دارم و درد می پیچد توی رگ ها... دستم را همان طور که قلب را نگه داشته کم کم بیرون می آورم... رگ ها کشیده می شوند و این بار درد  توی تمام وجودم موج می زند. عاقبت از جایش کنده می شود. تکه گوشت را بیرون می آورم و توی دو دست نگه می دارم و زل می زنم به بطن ها و دهلیز ها و تپش اش... هنوز می تپد و هنوز هم سرد است و خیس... آنقدر زل می زنم به تکه گوشت صد پاره که حالت تهوع می پرد توی دلم... تکه گوشت سیاه و صد پاره را بر می دارم و به سمت پنجره می روم. نفسیس عمیق و سپس پرتش می کنم توی جاده ی پایین پنجره... پنجره را هم می بندم تا دیگر چشمم یهش نیفتد. زانو به بغل روی زمین می شینم و به دیوار سیاه رو به رو خیره می شوم. ناگهان نمی دانم چگونه تمام وجودم درون دردی وحشتناک و انگار کشنده فرو می رود. لحظه ای نفسم بند می آید... به سوی خیابان می دوم تا برسم به قلبم و رد سیاه لاستیک روی قلبم، قطره اشکی را مهمان چشم هایم می کند. با دست هایی لرزان و اشک هایی لرزان تر قلبم را از روی زمین بر می دارم و فشارش می دهم توی آغوشم... هنوز می تپید... به اطراف نگاه می کنم و نگاهم روی بیابان رو به رویم ثابت می ماند. جلو می روم تا برسم به بیابان. تکه گوشت سیاه را که حالا با رد لاستیک سیاه تر شده را گوشه ای می گذارم و با دست های سیاه و خونین زمین را می کنم تا چاله ای کمی بزرگ تر از تکه گوشت درست شود. با دست های دوباره لرزانم قلبم را می گذارم توی چاله و ذره ذره خاک می ریزم... احساس نفس تنگی می کنم ولی دست نمی کشم... احساس می کنم چیزی به گلویم چنگ زده ولی باز هم دست نمی کشم تا چاله پر شود. در آخر با پا روی خاک ها می کوبم تا مثل اولش سفت شود و احساس می کنم کسی پا می کوبد روی سینه ام... دوباره به خانه باز می گردم و زل می زنم به دیوار سیاه. احساس می کنم درونم سبک شده ولی جای خالی چیز بزرگی این سبکی را صد برابر تلافی می کند و من پوچ می شوم... پوچ و بی احساس... صدای رعد و برق به سکوت اتاق حمله می کند و مرا از جا می پراند... به سمت پنجره ی بسته می روم و به آسمان نگاه می کنم. باران می باردووو پنجره را تا آخر باز می کنم و سرم را بیرون می آورم، آنقدر که کل موهایم خیس می شوند از باران.... زمین از باران ابر ها و باران چشم هایم خیس خیس شده... به حیاط می روم و دوباره زیر باران می ایستم... نمی دانم چند ساعت از ایستادنم گذشته ولی باران کم کم، کم می شود و هوا آفتابی. رنگین کمانی بزرگ و زیبا بالای سرم طاق درست کرده... به یاد قلبم می افتم و دلم برایش تنگ می شود. کدام دل؟ نمی دانم... تنها می دانم که پر می کشم به سوی قلب خاک شده ام... با نزدیک شدن به بیابان سر جایم میخکوب می شوم... همان جایی که قلبم را چال کرده بودم حالا درختی نه نهالی بزرگ سبز شده. نهالی زیبا...  کمی جلوتر که می روم نسیمی از شادی و نشاط توی وجودم می پیچد... بالای درخت، درست مثل میوه، قلبی تمیز و قرمز و زیبا خود نمایی می کند. دست هایم را که این بار از شادی می لرزند، به سوی قلب می برم و نازش می کنم... گرم است... گرم است و می تپد...آرام قلب زیبا را می چینم و فرو می کنم درون دهانم و می گذاذرم سر جای آن تکه گوشت صد پاره ی سیاه نفرت انگیز آرام بگیرد... و ناگهان کل سرما از بدنم فرار می کند و کل وجودم گرم می شود... گرم گرم... لبخندی زیبا و گرم مثل پرتوی خورشید و شاداب مثل باران روی صورتم نقش می بندد... لبخندی سرشار از زندگی... چقدر زیبا شده ام... لبخند می زنم تا بی نهایت....!

شب شرجى شمال

--->دخترمهتاب

 يه نفس عميق ميكشم يه نفس ازاعماق وجودم. آه ه ه ه... توى هوا يه حس مبهم مخفى شده. اينو باتمام ذره هاىوجودم حس ميكنم. يه چيزى ته دلم رو قلقلك ميده؛موهاى تنم سيخ ميشه ويكهو تكون ميخورم... واى!چه شب عجيبيه! ستاره ها يه جور ديگه چشمك ميزنن! حتى!مهتاب! يه جور عجيب نورنقره ايشو روى صورتم ميپاشه! يك خنكى مبهم صورتم رو نوازش ميكنه! باهر نوازش بادخاطرات خوب وبد ازجلوى چشام ميگذرن.خيلى عجيبه عجيب وآشنا آشنا چون تو همين خاطرات ديدم شبايى كه همين جا رو پشت بوم مينشستم وبراى ماه لالايى ميخوندم! با يادآوريشون يك لايه غبارخاكسترى ميشينه رو دلم... حس ميكنم يه هاله ىغم دورمو گرفته ميخوام مثبت فكركنم: اين جاهرچى مبهم باشه هرچه قد عجيب باشه هرچى هر چىباشه بهتر ازتهران ودود و دمشه!نه؟ ---

 پ.ن: اين مطلبو بافلاكت تمام تو صفحه smsتايپ كردم وبازور والتماس به همراه اول آپ كردم. جاىهمه اينجا خالى مخصوصأ خاك باران خورده

پ.ن: ساعت 23:23

اینجا تهران است...

---> دختر مهتاب

تهران،... تهران... تهران... چند بار تکرار کنم؟ چند بار؟ هر چند بار که تو بگویی... تنها دود، سر و صدا، شلوغی،... چیزی جز تصاویر دود گرفته و خاکستری در ذهن تداعی نمی شود. پس من دلبسته ی چه تصویر رنگی ای ام، در میان این جهنم سرد!؟ شاید دلخوشی ام چهره های عبوس و در هم گره خورده است؟ ها!؟ نه! شاید دلخوشم به پرواز گاه گاه کلاغ هایی که از شاخه ای به سنگی و از سنگی به بنایی سرد و بی روح می پرند؟... فکر نمی کنم، کلاغ ها هم از این هیاهو خسته شده اند. مهاجرت گروهی شان را خودم دیدم!... نمی دانم.. هر چه هست تصویری است مبهم و گنگ در پس پرده ی ذهن که می کشدم... طنابی است ناپیدا که بسته مرا به درخت های خاک گرفته، به تیرهای برق نارنجک خورده... به آسمان خراش های خالی از تپش... شاید به چرخ اتومبیل های پر از ادعا... به چهره های ماسک زده... همانی که دیروز با چهره اش به من می خندید... اما صدای درونش سرشار بود از حس تنفر... خسته شدم از این جا... می خواهم فرار کنم... کاش می شد... هر روز با امید روزی نو! حیاتی مجدد... با رویای بوییدن شکوفه های بهارنارنج... دست تکان دادن برای ابرهای رهگذر... با امید... با امیدی که هیچ گاه به هدف نمی رسد، از جای برمی خیزیم... اما ساعتی بعد دوباره، فراری از شلوغی و هیاهو، باچهره هایی گرد و غبار گرفته باز می گردیم... به همان کلبه ی کوچک خودمان... جایی که فکر می کنیم راحت ترین کلبه ی روی زمین است.

می خواهم پر باز کنم... فرار کنم... اما نمی شود... می کشدم.........

Life's beautiful

...The life is beautiful. It is sometimes

, More exciting than fireworks

, Peace fuller than the butterfly’s sleep

, Faster than the jaguar

,Pain fuller than the war

,Regulated than mat

...Crueler than some fact

....It is always an interesting crux for me

 

 

یه احساس بی هدف!

-----> خاک باران خورده

هوا سنگینه... نمی تونم نفس بکشم، انگار دارم فرو می رم. پاهام رو نمی تونم تکون بدم... نمی دونم چی شد که تو ان باتلاق افتادم. یه باتلاق زشت! می خوام بیام بیرون... می خوام فرار کنم... می خوام از این دنیا برم بیرن... حالا می فهمم دست و پا زدن تو باتلاق برابره با بیشتر فرو رفتن یعنی چی... همین حالاست که دست و پا می زنم و بیشتر و بیشتر فرو می رم.. آسمون رو نمی تونم ببینم. درختای بلند و در هم پیچیده بالای سرمه. دریغ از یه روزنه ی کوچیک... هیچ نوری نیست و هوا لزجه! آره لزج... همه چی اینجا لزجه. کیه که به من کمک کنه؟ هیچ کس....... دستام هم دارن فرو می رن. چقدر مشکل... توی باتلاق پر از مشکله... اما خنده داره! هیچ کدوم از اینا مشکلات من نیستن. هستن؟ نمی دونم... سردمه... لحظه به لحظه دارم بیشتر منجمد می شم! کم کم صورتم هم می ره زیر این همه لجن... زیر این همه مشکل... دیگه نمی تونم نفس.........................  .

فریاد سکوت...

-----> دختر مهتاب

تمام سهم دخترک، از دنیا به این بزرگی، از بین این همه آدم، درخت، کوه... رود... از همه و همه تنها یک قلب کوچیک مال خودش بود... نه! دخترک عاشق نبود. اون قلب کوچیک خودش بود که داشت توی تنهایی و خلوت دخترک، میان دستای سردش... دستی که سال ها بود دست گرمی رو حس نکرده بود... جان می داد.. آروم آروم مثل دست های سرد دخترک سرد می د.. منجمد شدن پایان تلخی بود که نصیبش شده بود. دخترک در حالی که سعی می کرد قلب ظریفش رو از سرمای کشنده ی تنهایی حفظ کنه... از جا بلند شد... دنبال یه پنجره گشت... اما اتاق خاکستری و مرفه تنهایی پنجره نداشت... در هم نداشت... حتی... حتی... دریغ از روزنه ای رو به نور... هیچ نبود...

دخترک مایوس و خسته با قلبی که ضربان هایش به شماره افتاده بود به گوشه ی سرد اتاق تکیه داد... آروم آروم با صدای موسیقی پلک هایش سنگین شد... موسیقی ملایم سکوت یواش یواش بر مغز دخترک چیره شد... ضربان های قلب کوچک کم شده بود... تنها صدای زندگی در اتاق رو به خاموشی می رفت: تاپ تاپ... تاپ تاپ....... تاپ........... تاپ..................... تاپ................................ تاپ...........................................ــــــــ .

دیگر صدای سکوت توی اتاق فریاد می زد... صدای سکوت کر کننده شده بود. تنهایی دخترک را در خود بلعید و فراموشی قلب سردش را فرو برد.

 و تا ابد هیچ چشمی نمی بیند.. هیچ گوشی نمی شنود... و هیچ کس نمی داند اتاق تنهایی و صدای سکوت و غصه های دخترک تنها را.--------------

در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم...

----خاک باران خورده

توی چشم هایش خیره می شوم... مژه های بلند چشمان درشت را که پشت سر می گذارم، می رسم به سفیدی. سفیدی ای که مویرگ های ظریف قرمز رنگ جای جایش را پوشانده. نگاهم سر می خورد روی حاشه ی مشکی رنگ قرنیه. حاشیه ای که تشخیص دادنش از رنگ قهوه ای سوخته ی قرنیه کار هر نگاهی نیست ولی من آن را می بینم... چشم هایش براق هستند. برق چیست؟ نمی دانم... شادی... غم... اشک فرو خورده... حسرت... بی تفاوتی... یا... نمی دانم... بازتاب دایره ای شکل نور روی مردمک می لرزد و به دنبال آن دل من هم... روی مردمک چشم ها ثابت می مانم؛ دوست دارم درون این دریای سیاه بی انتها شنا کنم... شنا کنم و فرو بروم... فرو بروم و فرو بروم تا برسم به قلب... برسم به قلب او... چه قلب تاریک و دل گیری... چقدر به هم ریخته و شلوغ.... اینجا همه چیز پیدا می شود جز... چیزی کم است... بله عشق... عشق را نمی یابم... از هیچ چیز سر در نمی آورم... باید کمی اینجا را مرتب کنم اما...  جایی دورتر از این همه شلوغی آینه ی شمسته ای می بینم... اما نه... انگار آینه نیست... قاب عکس ست... قاب عکسی شکسته از تصویر من... اینجا؟... چرا؟... واقعا؟... دستم را روی صورت تصویر می کشم. صورتم شفاف می شود. چقدر خاک روی این قاب نشسته... دلم گرفته... روی زمین می نشینم و زانوهایم را بغل می کنم. اینجا چقدر سرد است... دلم می خواهد گریه کنم... اما اشک... اشکی نیست... چشم هایم را می بندم و به ضربان مرتب و یکنواخت قلبش گوش می دهم. با هر تپش در و دیوار قلب می لرزد... و به دنبال آن دل من هم... نمی توانم این همه غم را تاب بیاورم. قطره اشکی ناغافل از چشمم روی زمین می افتد. همین که به زمین برخورد می کند مثل اسید قلب را سوراخ می کند. لحظه به لحظه سوراخ بزرگتر و بزرگ تر می شود. می خواهم فرار کنم. نمی خواهم از اینجا بیرون بروم و پاهایم بی حس هستند. نمی توانم تکان بخرم. فاصله ی سوراخ با من کم و کم تر می شود. راه گریزی نیست. چشم هایم را می بندم تا افتادنم را نبینم و ... زیر پایم خالی می شود. سقوط می کنم... اما به کجا؟ نمی دانم... چشم هایم را باز می کنم... کجا هستم؟... در دست هایش! اینجا گرم است. خیلی خیلی گرم و من سردم. مانند یخی هستم که طاقت گرما را ندارد... ذوب می شوم... لحظه به لحظه... ذره به ذره... آرام آرام... ذوب می شوم و بعد بخار... آخرین نفس را در حالی می کشم که صورتم را به دست های گرمش چسبانده ام. نفسی که بیشتر از اکسیژن، عطر او را دارد... دیگر هیچ چیزی از من باقی نمانده به جز احساسی کمرنگ از سرمای آخرین نفسم روی دست ها.........

تقدیم بدون هیچ گونه احساسی به...