کانال تلگرام وبلاگ

https://telegram.me/kimiayenab

دوستان سلام لینک تلگرام این وبلاگ هست خوشحال میشم سر بزنید

میم مثل مادر

چارلی_چاپلین :
وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم.
مثلاً آرزو می ‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.»


گفت «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی.»

تیمارستان و دیوانه عاقل و با هوش...

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. 
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

ماجرای ساعت کشاورز...

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از...
ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید

چشم مادر...

داستان کوتاه ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺵ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ یک ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ یک ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ یک ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻱ ﭘﺴﺮک ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭا ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻛﺸﻴﺪ ... ﺍﻥ ﺷﺐ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﺗﺮﺳﻨﺎﻛﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ ﻣﺪﺭﺳﻪ؟ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻏﺬﺍیت راﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻱ،ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤاﻧﻲ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﺑﻤﻴﺮﻱ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻘﺪر ﺑﺎﻋﺚ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ ﻣﻦ ﻧﺸﻲ . ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﺩﺭ یک شهردیگر در ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤاﻥ ﺟﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩ ﻭ ...2ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺁﻭﺭﺩ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ وﻧوه ﻫﺎیش ﻭ ﻋﺮﻭﺳش را ﺑﺒﻴﻨد . ﺍﻣﺎ ﻧﻮه ﻫﺎیش ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻧﺶ ﺗﺮﺳﻴﺪﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺯﺷﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺪﻱ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ راﺗﺮﺳاﻧﺪﻱ؟ ﺍﺯ ﺧاﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﺮﻓﻲ ﺭﻓﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻛﺎﺭش به شهرش ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﻨﺠﻜﺎﻭﻱ ﺳﺮﻱ ﺑﻪ ﺧاﻧه یی ﺸاﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ یک ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ برایت گذاشته ﻣﺘﻦ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ : ﭘﺴﺮﻩ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻭﻗﺘﻲ 6 ﺳﺎله ﺑﻮﺩی در یک ﺗﺼﺎﺩﻑ موتورﭼﺸﻤت را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻱ،ﺍﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻦ 26ﺳﺎله ﺑﻮﺩم ﻭﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ یک ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭘﺴﺮﻡ یک ﭼﺸم داشته باشد برای ﻫﻤﻴﻦ یک ﭼﺸﻤم راﺑﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﻱ ﺗﻨﻢ جگر گوشه ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻲ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺎﺵ

شب یلدا...

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن…   
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می ذاشت و انعام می گرفت.
پیرزن باخودش فکر می کرد چی می شد اونم می تونست میوه بخره ببره خونه… رفت نزدیک تر… چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود…
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه…  
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش…  
هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن…
برق خوشحالی توی چشماش دوید... دیگه ...
سردش نبود!
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه… تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: "دست نزن ننه! برو دنبال کارت!"
پیرزن زود بلند شد… خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت…  
دوباره سردش شد! راهش رو کشید و رفت…
چند قدم دور شده بود که خانمی صداش زد: "مادر جان… مادر جان!"
پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد!
زن لبخندی زد و بهش گفت: "اینا رو برای شما گرفتم!"
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتقال و انار…
پیرزن گفت: "دستت درد نکنه ننه… من مستحق نیستم!"
زن گفت: "اما من مستحقم مادر من! مستحق داشتن شعور، انسان بودن و به هم نوع توجه کردن...
اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!"
زن منتظر جواب پیرزن نموند و میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد…
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می کرد… قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش…  
دوباره گرمش شده بود… با صدای لرزانی گفت:
"پیر شی ننه… پیر شی! خیر بیبینی این شب چله!!!

عقاب بودن یا خروس شدن.....

 
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می د...انستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند: که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

نتیجه : تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی، به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

اولین فرمانده زن ایران چه کسی بود؟

اولین فرمانده زن ایرانی - فرمانده نیروی دریایی خشایارشاه آرتمیس Artemis نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود 2480 سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی می باشد كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است ...
 
آرتمیس Artemis نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود 2480 سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی می باشد كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است . در سال 484 پیش از میلاد، هنگامی كه فرمان بسیج دریایی برای شركت در جنگ با یونان از سوی خشایارشا صادر شد، آرتمیس فرماندار سرزمین كاریه با پنج فروند كشتی جنگی كه خود فرماندهی آنها را در دست داشت به نیروی دریایی ایران پیوست.
 
در این جنگ كه ایرانیان موفق به تصرف آتن شدند، نیروی زمینی ایران را 800 هزار پیاده و 80 هزار سواره تشكیل می داد و نیروی دریایی ایران شامل 1200 ناو جنگی و 300 كشتی ترابری بود. همچنین آرتمیس در سال 480 پیش از میلاد در جنگ سالامین Salamine كه بین نیروی دریایی ایران و یونان درگرفت شركت داشت و دلاوری های بسیاری از خود نشان داد و با ستایش دوست و آشنا روبرو شد.
 
او در یكی از دشوارترین شرایط در جنگ سالامین، بادلیری و بیباكی كم مانند توانست بخشی از نیروی دریایی ایران را از خطر نابودی نجات دهد و به همین دلیل به افتخار دریافت فرمان دریاسالاری از سوی خشایارشا رسید.او به خشایارشا پیشنهاد ازدواج نیز داد که بدلایلی این پیوند صورت نگرفت. در سالهای دهه شصت میلادی (دهه چهل خورشیدی) نیروی دریایی ایران، برای نخستین بار ناو شكن بزرگی را به نام یك زن نام گذاری كرد و او «آرتمیس» بود. ناو شكن آرتمیس سالها بر روی آبهای خلیج فارس پاسدار سواحل ایران بود. ای کاش همیشه نامهایی ایرانی و پارسی زینت بخش جنگ افزارها، کشتی ها و هواپیماهای نظامی ایران می بود تا یاد سرداران این مرز و بوم در خاطره ها جاودانه بماند

اولین فرمانده زن ایرانی چه کسی بود؟

اولین فرمانده زن ایرانی - فرمانده نیروی دریایی خشایارشاه آرتمیس Artemis نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود 2480 سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی می باشد كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است ...
 
آرتمیس Artemis نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود 2480 سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی می باشد كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است . در سال 484 پیش از میلاد، هنگامی كه فرمان بسیج دریایی برای شركت در جنگ با یونان از سوی خشایارشا صادر شد، آرتمیس فرماندار سرزمین كاریه با پنج فروند كشتی جنگی كه خود فرماندهی آنها را در دست داشت به نیروی دریایی ایران پیوست.
 
در این جنگ كه ایرانیان موفق به تصرف آتن شدند، نیروی زمینی ایران را 800 هزار پیاده و 80 هزار سواره تشكیل می داد و نیروی دریایی ایران شامل 1200 ناو جنگی و 300 كشتی ترابری بود. همچنین آرتمیس در سال 480 پیش از میلاد در جنگ سالامین Salamine كه بین نیروی دریایی ایران و یونان درگرفت شركت داشت و دلاوری های بسیاری از خود نشان داد و با ستایش دوست و آشنا روبرو شد.
 
او در یكی از دشوارترین شرایط در جنگ سالامین، بادلیری و بیباكی كم مانند توانست بخشی از نیروی دریایی ایران را از خطر نابودی نجات دهد و به همین دلیل به افتخار دریافت فرمان دریاسالاری از سوی خشایارشا رسید.او به خشایارشا پیشنهاد ازدواج نیز داد که بدلایلی این پیوند صورت نگرفت. در سالهای دهه شصت میلادی (دهه چهل خورشیدی) نیروی دریایی ایران، برای نخستین بار ناو شكن بزرگی را به نام یك زن نام گذاری كرد و او «آرتمیس» بود. ناو شكن آرتمیس سالها بر روی آبهای خلیج فارس پاسدار سواحل ایران بود. ای کاش همیشه نامهایی ایرانی و پارسی زینت بخش جنگ افزارها، کشتی ها و هواپیماهای نظامی ایران می بود تا یاد سرداران این مرز و بوم در خاطره ها جاودانه بماند

سگ با وفای خانواده....

زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین
بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا....اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن....سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده...
تا اینکه یروز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن
اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه...و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه....همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم....