ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نگاهی به آثار هوشنگ مرادی کرمانی
تالیف: اصغر ناصری
هوشنگ مرادی کرمانی از نویسندگان بزرگ دوره ماست. او را بیشتر با داستان "قصه های مجید" می شناسند که توسط کیومرث پوراحمد به سریالی با همین نام تبدیل شد. از این رو مرادی کرمانی بیشتر به عنوان نویسنده کتابهای کودکان و نوجوانان شناخته شده است، لیکن کتابهای این نویسنده برای مخاطب عام نگاشته شده و سبک نوشتاری آن در ادبیات داستانی معاصر بسیار شاخص و یگانه است.
سبک نوشتاری مرادی کرمانی بسیار ساده و مختصر است. در داستانهای او هیچ صنعت ادبی پیچیده یا نازک اندیشی و ظرافت بخرج دادن های بی مورد دیده نمی شود. به جرات می توان گفت در نوشته های او هیچ چیز زائدی وجود ندارد و اگر حتی جمله ای را از میان یکی از بندهای یکی از داستان های او حذف کنند، ساختار روایی آن به هم می ریزد.
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1923 در روستای سیرچ از توابع کرمان بدنیا آمده و تحصیلات ابتدایی خود را همانجا به پایان رسانده است. سیرچ روستایی است در دامنه کوه با زمستانهای سخت و پربرف و تابستان کم آب. نمونه کامل طبیعت متغیر کویر، جایی که از ده کوره های کویری بی آب و علف ناگهان به روستای سبز و کوهپایه ای سیرچ با باغهای فراوان و درختان سرو و گردو و انجیر و هلو می رسیم. طبیعت سیرج اثر دیرپایی در طبع خیال پرداز او گذاشته است که ردپای آن را در تمامی داستانهایش می توان دید. شش ماهه بود که مادرش را از دست داد و سرپرستی اش به پدربزرگ و مادربزرگش رسید که علاوه بر او از پدر بیمارش نیز باید نگهداری می کردند. در نونهالی پدربزرگ و مادربزرگش را نیز از دست می دهد و عموهایش او را با خود به کرمان می آورند. ابتدا هیچ کس حاضر نبوده سرپرستی هوشنگ نوجوان را بپذیرد طوری که او چندسالی را در یتیمخانه ها و مدارس شبانه روزی سر می کند. دشواری های زندگی و بی کسی و بی چیزی که او را تا سالهای جوانی تعقیب می کنند دستمایه تمامی آثار ادبی اوست. در بیشتر این داستانها پسربچه ای را می بینیم که علیرغم دست و پنجه کردن با سختی ها هرگز امیدش را از زندگی نمی برد. از تن دادن به قالب های تکراری و خسته کننده زندگی سرباز زده و به دنبال عشق همیشگی اش یعنی خواندن و نوشتن و غرقه در رویا و خیال پردازی شدن، مسیر زندگی را می پیماید.
بنظر می رسد پس از سالها کلنجار رفتن با خود، در حدود سن 60 سالگی است که مرادی کرمانی به صرافت نوشتن درباره زندگی خودش می افتد. شاید حالا که نویسنده بزرگ و معروفی شده و ده ها جایزه جهانی به خاطر آثارش نصیب او گشته دیگر شرمی از نوشتن درباره زندگی پر رنج و تعب و در عین حال پرماجرای دورن کودکی و نوجوانی خود ندارد. حاصل اثری است ساده و خواندنی به نام "شما که غریبه نیستید"، با سبکی تازه و منحصر بفرد. خود نویسنده در مقدمه کوتاهی می گوید که "این داستان بدون هیچ تحقیق و یادداشتی تنها از حافظه او برآمده" و روایتگر سفری است از دورترین خاطرات مبهم زمان کودکی او تا دوران میانسالی. راوی داستان خود نویسنده است و در ابتدا با نثر ساده و کودکانه ای مواجه هستیم که از زبان کودکی جاری شده است. بتدریج با بزرگ شدن این کودک نثر کتاب نیز پخته تر می شود تا اینکه در اواخر کتاب دیگر یک مرد میانسال با ما سخن می گوید. در اولین فصل این داستان یا به عبارتی اتوبیوگرافی می خوانیم:
"نمی دانم، یادم نیست چند سال دارم. صبح عید است. بچه های مدرسه آمده اند به عید دیدنی پیش عمو. عمو قاسم، معلم است. جوان خوش لباس و خوش قد و بالایی است. کت و شلوار می پوشد. توی روستا چند نفری هستند که کت و شلوار می پوشند. «کت و شلوار فرنگی». کت و شلواری که رنگ کت با شلوار یکی است و شلوار را با کمربند می بندند؛ لیفه ای نیست. عمو، معلم مدرسه ی روستاست. من هنوز به مدرسه نمی روم..."
معلوم نیست این نثر ساده و کودکانه ابتدای داستان، ابتکار نویسنده است یا ناخودآگاه از طبع او جاری شده. به هر صورت بسیار گیرا و بدیع است. داستان از میان کوچه باغهای روستای سیرچ ادامه می یابد و تلخ و شیرین زندگی کودک فقیری را حکایت می کند که حتی پای پوش مناسبی برای سرمای استخوان سوز زمستانهای سرد روستا ندارد. نصرالله خان پدربزرگ هوشنگ، روزگاری خان روستا بوده و صاحب شوکت و مال و منال. اما در گذر ایام همه دار و ندار خود را پای سادگی و مهمان نوازی ها و ریخت و پاش های بی حد و حساب گذارده و اکنون فقیر و بی چیز شده است. کودکی هوشنگ در میانه این فقر و نداری می گذرد و به نوعی سربار خانواده بشمار می آید. اما در عین حال کودک بازیگوش و کنجکاوی است و همه بخصوص "آغ بابا" و "ننه بابا" یعنی پدربزرگ و مادربزرگش از دست او به ستوه آمده اند. توصیف این کودک از اولین باری که ماشین به روستا می آید جالب است:
"برای اولین بار ماشین می بینم. جیپی را با هزار سختی آورده اند جلوی مدرسه. مدرسه را تعطیل می کنیم و دورش جمع می شویم. یکی زیرش را نگاه می کند، یکی تویش را می بیند، یکی دست به چرخ هایش می کشد. راننده چوبی به دست دارد دور جیپ می چرخد و می زند روی دست بچه هایی که به جیپ ور می روند. جیپ را از روی کوهی که کوتاه تر از بقیه است آورده اند. روستاهای دور و بر را دور زده، از روستاها و آبادی های کویر گذشته و حالا آمده است به روستای ما...
روی باربند جیپ قیف بزرگی گذاشته اند. راننده می رود توی جیپ و چیزی که شبیه سم الاغ است دست می گیرد. ته سم الاغ سیم است و یک سر سیم رفته و چسبیده به قیف بزرگ که آن بالا روی اتاق جیپ است. صدای بلند و کلفتی از قیف بزرگ توی آبادی می پیچد:
«اهالی محترم روستا، امشب در مدرسه سینما است. بیایید سینما ببینید.» "
نوجوانی و جوانی او در کرمان گذشت. دانش آموز درس خوانی نبود و با معدل پایینی از مدرسه بازرگانی دیپلم گرفت. تمام این سالها دربدری و بی کسی سایه به سایه او را همراهی می کرد. یک شب خانه عمو، یک شب خانه اجاره ای نوه عمویش و شبهایی را نیز در مدرسه شبانه روزی یتیمان سپری می کرد. اما از همان نوجوانی در میان دوستان، معلمان و همکلاسی ها با طبع نویسندگی اش مشهور بود.
"شما که غریبه نیستید" به نوعی برآیند تمامی خاطرات نویسنده است. بخش هایی از روایت های این زندگی نامه را می توان در تمامی داستانهای نویسنده دید. پسر تنهای قصه های مجید که با مادربزرگش زندگی می کند بسیار با شخصیت نوجوانی هوشنگ انطباق دارد. لیکن کیومرث پوراحمد کارگردان سریال تلویزیونی که از روی این مجموعه ساخته شده، فضای داستان را به شهر اصفهان برده، یعنی جایی که حساب گری و خلق و خوی متداول مردمان آنجا نسبت زیادی با مردم درویش مسلک و پیرو مرام اغتنام فرصت کرمان ندارد. از همین نقطه است که افتراقی میان حال و هوای داستان مکتوب قصه های مجید و سریال تلویزیونی پوراحمد دیده می شود. در "بچه های قالیبافخانه"، "نخل" و "خمره" و ... می توان آثاری از زندگی نوجوانی نویسنده را دید.
بحث را با فصلی از انتهای سرگذشت نویسنده به پایان می بریم:
"بیشتر درشتی های زندگی را نرم کردم. فقط زورم به یکی از آنها نرسید. نمی رسد. مدام، در هر حال، فکر می کنم «الان برای یکی از عزیزانم اتفاق بدی می افتد.» حالم بد می شود. ته ته دلم، ذهنم، چسبیده، عذابم می دهد. همه جا با من آمده است. خصوصا در شادی ها... بگذریم. با آن ساختم و می سازم. گردنم از مو باریک تر است...
روزگار این جوری است. از شما چه پنهان، همه اش تلخ نبود، سخت نبود، سخت نیست. ناشکری نمی کنم لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چقدر خوشبختم!"
نوشته: اصغر ناصری
16 آذر 1395
عالیه